بلوز تمیزوقشنگی تنش بود.جلوی آینه ایستاده بود وبا وسواس موهایش را شانه می کرد.گفتم <مزاحم شدم.جایی می خوای بری...؟ گفت <جایی که نه اما...>حرفش را نصفه گذاشت.موهایش را بافت و پشت سرش انداخت. همین طور که با من حرف می زد صورتش را آرایش کرد.ملیح و زیبا شده بود.کم کم نگران شدم,نکند مهمان دارد و من بی موقع مزاحمش شده ام.بین رفتن و ماندن مردد بودم که بوی عطر خوشی فضا را پر کرد.یادته!این عطررو خودت برای تولدم خریدی... وقتی حسابی مرتب و خوش بو شد. آمد وکنار من نشست تصمیم گرفتم بروم. گفت: کجا؟ من که جایی نمی خوام برم, فقط یه قرار دارم... بعد به ساعتش نگاهی انداخت.ساعت 13 بود. سجاده نماز را پهن می کرد تازه فهمیدم با چه کسی قرار دارد... .
منبع این داستان: وبلاگ کلام پویا