کانال تلگرام در مسیر بهشت افتتاح می شود. دوستان میتوانند بر روی لینک زیر کلیک کنند تا وارد کانال بشوند.
کانال تلگرام در مسیر بهشت افتتاح می شود. دوستان میتوانند بر روی لینک زیر کلیک کنند تا وارد کانال بشوند.
شخصی به آیت الله بهاء الدینی ره گفت: آقا جان! دعا کنید من آدم شوم! فرمودند: «با دعا کسی آدم نمی شود». شده است بدون ریختن چای خشک در آب جوش، چایی بخوری! شده است بدون مایه زدن به شیر، پنیر درست شود؟! شده است بدون خوردن آب و غذا سیر شوی؟! شده است بدون الکتریسیته، لامپ روشن شود؟! بدون علم و عمل صالح نیز آدم شدن محال است!!!
امام علی (علیه السلام ) :
لکل شی ء وجه و وجه دینکم الصلاة
هر چیز دارای سیماست ، سیمای دین شما نماز است .
( بحار الانوار، ج ,82 ص 227 )
«أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
اسـتـادی می فـرمـود : ایـن آیــه معـنـایـش ایـن نـیـست کــه بـا ذکـر خـدا دل آرام می گـیـرد این جـمـلــه یـعنی خــدا می گـویـد : جوری سـاختــه ام تـو را کــه جـز بـا یـاد من آرام نـگیـری !! تـفـاوت ظـریـفے است!!!! اگر بیقـرارے ؛ اگر دلتـنـگے ؛ اگر دلگیرے ؛ گیـر کـار آنجـاست کـه هـزار یـاد ، جـز یـاد او، در دلـت جـولـان میدهد
اگر هنگامی که "غیبت" میکنیم، بانکها به طور خودکار اموال ما را از حسابمان برداشته و به حساب کسی که غیبت اورا میکنیم، واریز کنند... بدون شک بخاطر حفظ اموالمان ساکت میشویم. آیا این اموال فانی در دنیای فانی از اعمال باقی ما در سرای باقی با ارزشتر و عزیزترند؟؟؟ جواب با شما...
الهی قمشه ای
زندگی پر از گره هاییست که تو آن را نبسته ای...اما باید تمام آنها را به تنهایی باز کنی.تنهای تنها...
ولی اگر به خدا توکل کنی او گره های زندگیت را یکی یکی برایت باز میکند
آغازِ خراب شدنِ انسان, با محبت به دنیاست... دنیا بَد نیست, کم است...
(استاد پناهیان)
اگر یک لحظه خدا ما را رها کند به سادگی نابود خواهیم شد. ما چه وقت میخواهیم این حقیقت را بفهمیم؟ آیا باید خدا ما را رها کند تا متوجه بشویم در آغوش گرم خدا چه امنیتی داشتیم؟...
(استاد پناهیان)
بلوز تمیزوقشنگی تنش بود.جلوی آینه ایستاده بود وبا وسواس موهایش را شانه می کرد.گفتم <مزاحم شدم.جایی می خوای بری...؟ گفت <جایی که نه اما...>حرفش را نصفه گذاشت.موهایش را بافت و پشت سرش انداخت. همین طور که با من حرف می زد صورتش را آرایش کرد.ملیح و زیبا شده بود.کم کم نگران شدم,نکند مهمان دارد و من بی موقع مزاحمش شده ام.بین رفتن و ماندن مردد بودم که بوی عطر خوشی فضا را پر کرد.یادته!این عطررو خودت برای تولدم خریدی... وقتی حسابی مرتب و خوش بو شد. آمد وکنار من نشست تصمیم گرفتم بروم. گفت: کجا؟ من که جایی نمی خوام برم, فقط یه قرار دارم... بعد به ساعتش نگاهی انداخت.ساعت 13 بود. سجاده نماز را پهن می کرد تازه فهمیدم با چه کسی قرار دارد... .
منبع این داستان: وبلاگ کلام پویا